ارسال
شده توسط برگ بید در 86/12/7 6:16 صبح
سرم را روی شانهات میگذارم. به یاد تمام آن سالهایی که شانههایت را برای گریهکردن میخواستم و نبود؛ و نبودی؛ و نبودم؛ و نبودیم...
اشکم سرازیر میشود...
اشکها روی صورتم قندیل میبندد...
عکس خودت را در بلور اشک یخ زده بر صورتم میبینی... میخندی... میخندم...